اردیبهشت ۲۴, ۱۳۹۳ تازه ها, دستهبندی نشده, گزارش نشست ها ۰
سخنرانی دکتر شکوه حسینی
گذری بر تاریخ معاصر الجزایر
کشور الجزایر در شمال آفریقا در منطقهای به نام ”جزیرة المغرب” واقع شده و کشورهای تونس، لیبی، مراکش، موریتانی همسایگان آن هستند. البته بخش شمالی آن هم در حاشیۀ دریای مدیترانه قرار دارد.
در سال ۱۸۳۰ فرانسویها تحت پوشش اقدامی انساندوستانه و به بهانۀ آزاد کردن الجزایر از یوغ استعمار عثمانی این کشور را اشغال کردند. پس از گذشت بیش از یک دهه از اشغال کامل این سرزمین، از سال ۱۸۴۵ جنبشهای ضد استعماری در این کشور برای بیرون راندن فرانسویان شکل گرفت. البته در مقابل انقلابیهایی نظیر الحاج عبدالقادر و مصالی الحاج، اشخاص دیگری همچون فرحات عباس بودند که اعتقاد به الحاق الجزایر به فرانسه داشتند و بر آن بودند که اصولا ملتی به نام الجزایر وجود ندارد. در پاسخ به چنین ادعایی از شیخ عبدالحمید بن بادیس نقل شده: “این ملت مسلمان است. فرانسوی نیست و نمیتواند باشد و نمیخواهد باشد. این ملت هیچ اشتراکی نه در زبان، نه در آداب و رسوم و نه در دین با فرانسه ندارد”.
تا سال ۱۹۴۵ این سه گرایش (استقلال طلبان، طرفداران پیوستن الجزایر به فرانسه و علمای دینی) به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میدادند تا آنکه مردم به این نتیجه رسیدند که باید دست به مبارزۀ مسلحانه علیه اشغالگران بزنند.
سرانجام در انقلابی که هشت سال یعنی از ۱۹۵۴ تا ۱۹۶۲ به طول انجامید، الجزایر توانست استقلال خود را اعلام کند.
اگر ادبیات را آینۀ تمامعیار یک جامعه بدانیم، آثار نویسندگان الجزایری داخل این کشور و مهاجران به فرانسه و نیز آثار فرانسویانی که بخشی از زندگی خود را در الجزایر گذراندند، همگی در نگاه و تقسیمبندی و نتیجه گیری ما دخالت دارند.
آلبر کامو، نویسندۀ الجزایری توصیف “الجزایر فرانسوی” را به کار میبرد و این توصیف را امری محتوم و قطعی در تاریخ الجزایر میداند. البته اجل به او مهلت نداد و دو سال پیش از استقلال کشور زادگاهش از دنیا رفت. اما این حقیقتی برای یک ملیون فرانسوی- الجزایری بود که میان “چمدان و کفن” چمدان را برگزیدند.
برخی نویسندگان فرانسوی نیز از اصطلاح “الجزایر فرانسوی” برای توجیه استمرار سلطۀ استعماری فرانسه بر الجزایر استفاده میکنند.
در میان نویسندگان فرانسوی تبار ساکن الجزایر یا الجزایریهای مقیم فرانسه سه جریان را میتوان مشاهده کرد:
ژان دوژه که یک کشیش فرانسوی متخصص در ادبیات الجزایر و استاد دانشگاه سوربون است، میگوید: “از اواخر قرن نوزدهم، نویسندگان فرانسوی به الجزایر سفر کردند، نه برای آنکه برداشتی احساسی و شاعرانه از این مکان داشته باشند، بلکه برای زندگی به آنجا رفتند. از سوی دیگر، ادیبان و شاعرانی از جامعۀ فرانسه در الجزایر رشد یافتند”.
این جریان به لاتینیتبارها معروف است. این افراد حتی دریای مدیترانه و به اصطلاح “البحر الأبیض المتوسط” را هم دریای لاتینی میدانند و برای بازسازی امپراطوری روم باستان در مقابل بربرها دفاع میکنند. اینان هرگونه عربیت را در الجزایر نفی میکنند و آن را حق طبیعی فرانسه میدانند.
جریان دوم جریان الجزایری البته در میان نویسندگان فرانسوی است. افرادی مانند ژان بومیه، رابرت راندو، لویس لوکوک، چارلز هاگل و رنه ژانون که جایگاه خاصی را برای ادبیات الجزایر فرانسوی در جهان قائلاند.
راندو در رمان “الجزایریها” مینویسد: “ما الجزایری هستیم، نه پاریسی” و معتقد است که الجزایری یعنی یک سبک زندگی، یک روش نگاه به اشیاء، یک شیوۀ برخورد با جامعه. به اعتقاد بومیه الجزایر یکی از شهرهای فرانسه یا اروپا نیست اما پس زمینهای مشترک با آنها دارد. او الجزایر را سرزمین آزادی و خورشید میداند، برخلاف فرانسه و پایتختش پاریس که به عنوان یک کلانشهر پر از دود و غبار و سرما و سرو صدای ماشینها و آلودگی کارخانجات است و از دریا و خورشید فاصله دارد.
جریان سوم هم جریان مدیترانهای است که بیشترین تعداد نویسندگان به آن تعلق دارند، چه فرانسویهای مقیم الجزایر و چه فرانسویهایی که مدتی را در الجزایر بسر بردهاند. آلبر کامو نام “مدرسۀ شمال آفریقا در ادبیات” را بر آن نهاده است. اینان الجزایر را دروازۀ آفریقا میدانند و دروازۀ امپراطوری فرانسه در آفریقا. اودیزیو آن را “ندای جنوب و سحر جنوب” مینامد. اینان الجزایر را شاخصی برای کل منطقۀ مدیترانه میدانند که به اصطلاح منبع الهامی برای نویسندگان بزرگ فرانسوی نظیر پول والری است.
البته یک جریان اصیل هم مربوط به نویسندگان الجزایری نظیر مولود فرعون، مولود معمری، محمد دیب، کاتب یاسین، مالک حداد، آسیا جبار، هنری کریا، و جان سیناک است که از هویت و استقلال الجزایر، هم به لحاظ جغرافیایی و هم در عرصۀ زبان دفاع کردهاند.
اگر از دیدگاهی نظیر دیدگاه ادوارد سعید به موضوع نگاه کنیم، که در ارتباط میان فرهنگ، امپریالیسم و جغرافیا به آثار برخی نویسندگان مشهور غربی در دو قرن اخیر پرداخته، وی اعتقاد دارد که نویسندگان بیش از هر چیز دیگر از دل تاریخ جامعۀ خود بیرون میآیند و معیارهای متفاوتی از تجربهها و پیشینههای تاریخی، آنها را شکل میدهد.
او حتی نوع استعمار را هم در شکلگیری ادبیات مستعمرهها دخیل میداند و مثلا در بررسی آثار آلبرکامو به تفاوت سبک استعمار فرانسه اشاره میکند که برخلاف استعمار انگلستان، نیرویش را از شأن یا پرستیژ خود میگیرد. مثلا در رمان بیگانه همین شأن فرانسوی به شخصیت اصلی داستان که یک فرانسوی با نام مورسو است، نوعی هویت و تشخص میبخشد. در حالی که عربی که توسط او در سرزمین خودش کشته میشود، فاقد نام، تاریخ، پدر و مادر و اساسا هویت است.
اگر این نگاه را بخواهیم به تاریخ چند دهۀ اخیر که کاملا برای ما محسوس است تعمیم دهیم، رابطۀ میان سرزمین فلسطین و اشغالگران آن همان برهۀ تاریخی را در ذهن ما تداعی میکند.
کامو معتقد است که باید این نکته را به اروپاییها یادآور شد که ایدئولوژی اروپا برخلاف مفاهیم طبیعی و زیبایی شناختی عمل میکند. مفاهیمی که در اندیشۀ مدیترانهای نهادینه شده است. او در کتاب بیگانهاش این حقیقت را به رخ میکشد که آزادی مطلق (با تفسیر اروپاییاش) عدالت را به سخره میگیرد و عدالت مطلق نافی آزادی است. این دو مفهوم باید در مقابل یکدیگر حدی را تعیین نمایند.
نکتهای که از خلال کتاب مورد بحث دربارۀ علت نگارش الجزایریها به زبان فرانسوی میتوان دریافت این است که فرانسه کوشید با استعمار الجزایر فرهنگ بومی این کشور را محو کند و فرهنگ خود را به ملت آن تحمیل نماید. اما پس از استقلال، نویسندگان الجزایری از زبان استعمارگر برای بیان اعتراضات خود و برای رساندن پیام خود به مردم فرانسه استفاده کردند و مثلا کسی مانند مالک حداد همیشه به فرانسوی نوشت و همواره دغدغۀ وطن و ملت خود را داشت.
مالک حداد خود را تبعیدی زبان فرانسه دانسته و آن را عامل جدایی خود از الجزایر میداند. به جز او هم نویسندگانی نظیر طاهر بن جلون و رشید بو جدره مقاومت خود را در قالب زبان استعمارگر جلوهگر ساختند.
منابع:
۱٫ احمدزاده، شیده؛ مهاجرت در ادبیات و هنر- مجموعه مقالات نقدهای ادبی- هنری، تهران، سخن، ۱۳۹۱٫
۲٫ زیادة، غسان، قراءات في الأدب والروایة – إنه نداء جنوب، بیروت، دارالمنتخب العربی، ۱۹۹۵٫
۳٫ قادری، فاطمه؛ سیری در تحول ادبیات معاصر الجزایر، یزد، دانشگاه یزد، ۱۳۸۸٫
تصاویر